بعد از مدتها
ببخشید که یه مدت طولانی نتونستم وبتو آپ کنم توی این مدت اتفاقاتی افتاد که مامان در گیر بود
یوتاب من عفونت ادراری گرفت و بعد گرفتن چند تا آزمایش و انجام سونوگرافی که تو خیلی توش اذیت شدی مصرف چرک خشک کن خدا رو شکر خوب شدی, اما تا یه سال باید ماهی یک بار آزمایش ادرار بدی تا خدایی نکرده دوباره عفونت نگیری, امیدوارم که دیگه هیچ کدوم از آزمایشات مثبت نباشه, عزیزم یکی دو هفته بعدش, از مصرف داروها وعوارض خشک کننده ها دچار اسهال شدید شدی و دو هفته ای طول کشید تا خوب شدی الان خدارو شکر خوب خوبی, الان که دارم اینا رو واست مینویسم آزمایش این ماهت رو دادی و ما منتظر جوابشیم که یکشنبه آماده میشه, در ضمن آقاجون باباعلی, یعنی بابای مامان مرضیه, یه کم حالشون بده و توی این ماه خونه توی تخت خوابیده بودن ,همه ما و یوتاب من که خیلی دلش پاکه, واسشون دعا میکنیم تا زود تر خوب بشن و مامانی دیگه غصه نخوره, اما از همه اینا گذشته ماه رمضان بود بابا علی مثل همیشه روزه میگیره و مامان هم بخاطر دختر گلش از روزه گرفتن معذوره و به زودی میفهمی که درست کردن سحری و ناهار و افطاری و شام همه باهم چقدر سخته و وقت گیر اونم در کنار شیطونی های یوتاب

میدونم به هرحال دلایل بالا بخاطر آپ نکردن وب تو اصلا موجه نیست خصوصا که این ماه دختر من سنش دو رقمی شد و 10 ماهش تموم شد و مامان بخاطر این که نتونست واسه دخترش مثل هر ماه تولد بگیره واقعا شرمندست
راستی اینقدر از اتفاق های بد گفتم که یادم رفت از اتفاق های خوب هم بگم, 1392/5/7 من و مامانی یک سفره افطاری انداختیم که سفره حضرت ابوالفضل هم بود و کلی مهمون داشتیم و شما با بابا علی رفتی و مامان تنها گذاشتی, توی مهمونی همه سراغ دخترمو میگرفتن آخه مهمونامون نمیدونستن شما چقدر بابایی و تا باباعلی بیاد از بغلش پایین نمیای به هر حال با بابا رفتی خونه مامانی پیش عارف و کلی باهاش بازی کردی و به تو بیشتر از ما خوش گذشته بود خدارو شکر و این اولین باری بود که شما پیش بابا علی واسه مدت طولانی تنها بودی
واما شیرین زبانی های تو:
وقتی میگیم یوتاب بخوابیم , هرجا تو هر حالتی که باشی سرتو میزاری روی زمین و میگی "خواپیـــــــــــــــــــــش"
بابا واست یه سرسره خریده جنابعالی هم از اون طرف سرسره میری بالا منم مجبور شدم فعلا جمعش کنم چون خیلی خطرناک اگه خدایی ناکرده بیفتی
به خاله مینا میگی "مـــــــــــــــــــــــــــی نا"
به عمو امیر میگی "ابیـــر"
و در آخر یوتابم اینو هیچ وقت یادت نره
من عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشقتم

مامان و بابای من دوازده روز قبل از شروع تابستان سال 1388 با هم ازدواج کردند و قراره من 07/07 سال 1391 بهترین هدیه ی زندگی مامان و بابام باشم.